
مسعود یوسفی ـ روزنامه نگار
هیچ وقت از هم نشینی با تاریخ این همه لذت نبرده بودم و کیفور نشده بودم که در سفر اخیرم به کاشان و در یک خانه نقلی قدیمی و با صفا برایم اتفاق افتاد. ماجرا از این قرار بود که تصمیم گرفتیم به اتفاق خانواده، به منظور زیارت جناب امامزاده علی بن محمدباقر و شرکت در مراسم قالی شویان مشهد اردهال به آن دیار سفر کنیم. از آنجا که یک روز زودتر حرکت کرده بودیم به ناچار شب را در یک منزل اجاره ای واقع در بافت قدیمی شهر کاشان به صبح رساندیم. منزل مورد نظر را داماد محترم و خوش ذوق خانواده آقای علی محمدخانی که یک سال پیش تر، شبی را با همسرش در آن به سر آورده بود و خاطرات خوشی از آنجا داشت رزرو کرده بود. به مقصد که رسیدیم غروب شده بود و میزبان مان یعنی آقای مهندس علی اصغر حمیدی با روی باز و خوش و بشی گرم و گیرا به استقبال مان آمد و سفارشات لازم را به عمل آورد و بعد از آن ما را با منزل و خانه مورد نظر تنها گذاشت و به نزد خانواده اش رفت. این خانه در واقع ملک پدری آقای حمیدی بوده و او و خانواده پدری اش آن را کوبیده و از نو به همان سبک و سیاق سابق ساخته بودند. یک ساعتی را در طبقه بالای خانه به استراحت و زدودن خستگی راه گذراندیم. الحق که جناب میزبان، از وسایل پذیرایی و انواع میوه و نوشیدنی چیزی کم نگذاشته بود.
پای صحبت تاریخ
سپس به طبقه زیرین منزل رفتیم و در همان ابتدای ورود در حیرت فرو شدیم؛ در و دیوار و سقف و کف خانه پوشیده از اشیاء و اسباب و لوازم قدیمی منزل بود که در نهایت دقت و سلیقه کنار هم چیده شده یا به دیوار نصب شده بودند؛ انواع ظرف های سفالی و مسی و چینی و ملامین و استیل خاطره انگیز، انواع چراغ دستی و فانوس و علاءالدین و والر و پریموس، انواع قالی و قالیچه و پشتی قدیمی و بالش و لحاف سنتی چشم نوار، انواع ابزار کار مثل چرخ ریسندگی و چرخ های خیاطی در رنگ های مختلف، تعداد چندین دست لباس محلی بانوان در طرح ها و رنگ های متنوع، یک گنجه پر از کتاب و کلی وسایل و اسباب دیگر و البته از همه دلچسب تر و خاطره انگیزتر لحاف و کرسی وسط هال، و همه اسباب و اثاثیه در دل یک خانه با معماری خاص و دلپذیر کویر، با پنجره های ارسی و شیشه های رنگارنگ. دل انگیزتر و جذاب تر اینکه یک ذره گرد و غبار بر روی هیچ یک از این همه ظرف و وسیله و اسباب دیده نمی شد و همه آن ها به دقت گردگیری شده بودند و بی هیچ گرد کدورتی جلوه می کردند و رخ برافروخته مینمودند. القصه، وقتی که به خودمان آمدیم متوجه شدیم دیریست که پای صحبت ها و حکایت های دلپذیر و پرجذبه تاریخ این خانه قدیمی نشسته ایم که داشت از زبان در و دیوار و اسباب و وسایل خانه نقل می شد. هر تکه از آن همه اسباب و وسیله، از آن کلاه نمدی مشکی رنگ و یک جفت گیوه دستبافی که به دیوار ورودی نزدیک در خانه آویخته شده بود تا آن قاب آیینه طاقچه ای گره چینی شده که روی طاقچه اتاق آخری قرار داده شده ـ و روزها و سال های دراز جلوه گاه رخ ساکنین خانه بوده ـ هر کدام حکایت و گفتگویی بس شنیدنی و دلاویز داشتند که دل کندن از آن به سختی ممکن می شد.
زندگی باید کرد
به این ترتیب آن شب به یادماندنی در آن خانه خاطره انگیز به خوبی و خوشی سپری شد و با دمیده شدن روز و بعد از صرف صبحانه کاشان را به طرف مشهد اردهال ترک کردیم و پس از پایان زیارت و مراسم به تهران بازگشتیم. همه آنچه را که تاریخ در آن شب خاطره انگیز از زبان آن اشیاء به ظاهر بی جان حکایت کرد می توان در این کلام مختصر خلاصه نمود که پیشینیان ما با همین اسباب و لوازم ساده و دم دستی و در همین خانه ها و منازل دلپذیر و با صفا توانسته اند از پس سختی ها و دشواری های زندگی بربیایند و زیر همین سقف های ساده اما پر از نور و صفا خستگی ها و دلتنگی ها و نگرانی هایشان را از تن و جان به در کنند و نسل های آینده را به مهر و ناز بپرورند و به جامعه تحویل دهند و در نهایت نسل به نسل زمینه ایجاد تمدن امروزی را در ایران عزیزمان فراهم بیاورند و آنچه که آن ها را در این مسیر یاری داده است عشق به زندگی و عاشقانه زیستن و مهر ورزیدن به یکدیگر بوده است و این همان مسیری است که ما و نسل های پس از ما هم باید ادامه دهیم، یعنی عاشقانه و مهرورزانه زندگی کنیم و زندگی را پاس بداریم تا همچون پیشینیان سربلند مان به بقای تمدن و فرهنگ دیار عزیزمان ایران یاری برسانیم و نام نیک از خود به جا بگذاریم؛ به قول سهراب عزیز که از قضا اهل همان کاشان هست و در همان خاک خفته است: « تا شقایق هست زندگی باید کرد».
https://www.kioskekhabar.ir/?p=287252